جوانی سرخورده و افسرده می کوشید تا خود را از این وضع رها کند . روزی به تنهایی به جنگل رفت . هنگامی که در جنگل بود به دور تنه درخت طنابی متصل کرد . اما تنها درخت به زبان آمد و گفت : جوان عزیز، به تنه من آویزان نشو . یک جفت پرنده بر روی من لانه کرده اند و من باید از آنها دفاع کنم . اما این کار شما ریشه مرا خشک می کند . با این کار لانه نیز تخریب خواهد شد . جوان با شنیدن این سخنان از این کار صرف نظر کرد . به بالای درخت رفت و شاخه دیگری را انتخاب کرد . اما هنگامی که طناب را روی شاخه می بست ، شاخه گفت : جوان ، بهار می آید . چندی دیگر من گل خواهم داد . در آن وقت ، زنبورهای زیادی برای جمع آوری عسل خواهند آمد و دوران خوشی برای من خواهد بود . اگر این کار را ادامه دهی من شکسته خواهم شد . شکوفه ها از بین خواهد رفت و زنبورها ناامید خواهند شد . جوان با شنیدن سخنان مذکور ، به آرامی به سوی شاخه سوم رفت . اما این شاخه نیزعذرخواست و گفت : برگهای من به سوی خیابان رشد می کند تا مسافران خسته بتوانند در سایه من استراحت کنند . این کار مرا خوشحال می کند . اما اگر شکسته شوم دیگر سایه ای ندارم .در این موقع ، جوان به فکر فرو رفت و از خودش پرسید : پس چرا من برای دیگران سودمند نباشم و با استفاده از حیات خود به دیگران کمک نکنم ؟ سپس دست از این کار کشید . این داستان در واقع حکایت از آن دارد که اگر کسی برای دیگران سودمند نیست ، دستکم به دیگران لطمه و زیان وارد نیاورد و سعی کند در زندگی فردی مفید برای مردم باشد . سودمندی مردم برای مردم زندگی انسان را رنگارنگ و برای او سعادت به ارمغان می آورد .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |